امروز که در حال نوشتن این یادداشت یا بهتر بگویم معرفی کتاب «خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی» برای وبلاگ پانویس هستم، روزی از روزهای بهاری اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی است. شاید وبلاگ پانویس تنها جایی باشد که به دلیل دوستی‌‌ام با وحید دامن‌افشان، معرفی کتاب را آن‌گونه که به دلم می‌نشیند، می‌نویسم و درگیر سانسور و چارچوب‌های روزنامه‌ها و نشریه‌ها نیستم. دوست دارم برای وبلاگ پانویس نه خیلی خشک و رسمی بلکه متنی آزادانه‌تر بنویسم و از این کتاب بگویم. برخی موارد را هم که هیچ جا ننوشته‌ام در پانویس خواهم نوشت. در این روایت از اینکه فصل‌های کتاب درباره‌ی چیست نخواهم گفت. در عوض می‌خواهم ناگفته‌هایی را بگویم که پشت پرده‌ی این کتاب است. هر کتابی دو بخش دارد: یکی آن بخش عیان که به شکل کاغذی یا فایل در دست خوانندگان است و دیگر آن بخش نهان که نویسنده و مترجم و ناشر برای تولید آن کتاب پیموده‌اند. این نوشت درباره‌ی آن بخش نهان است.

کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی

کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی

داستان کتاب خاستگاه از آنجا آغاز شد که روزی از روزها، حدس می‌زنم سال ۹۶ بود. احتمالاً تابستان ۹۶ دبیر بخش علمی روزنامه شرق زنگ زد و گفت: دکتر بهرام مبشر گفت‌وگویی با شرق داشته که پر است از لغت‌های فیزیک و نجوم. آیا این گفت‌وگو را برایمان ترجمه می‌کنی؟ من آن روزها حال‌وروز خوشی نداشتم. از یک‌سو درگیر شدید یک پرونده‌ی فساد اقتصادی بودیم که برخی ناپاک‌لقمه‌های متصل به بالادستِ صاحب رانت و وصل به مافیای قدرت و سهمیه، مبلغ هنگفتی را از پدرم خورده و بهتر بگویم اختلاس سازمان‌یافته کرده بودند و شاید باورش سخت باشد اما هنوز این پرونده به فرجام نرسیده است. از سوی دیگر، پدرم هم‌زمان به سرطان مری مبتلا شده بود که البته نام درست‌ترش «سرطان ناشی از بی‌عدالتی» است. درهرحال آن متن و گفت‌وگو را با دقت و حوصله ترجمه کردم و در صفحه‌ی علم روزنامه‌ی شرق چاپ شد. اگر درست یادم مانده باشد دوباره مقاله‌ای دیگر از دکتر مبشر را هم ترجمه و در شرق چاپ کردم. آن روزها در کنار تمام کارهایی که باید انجام می‌دادم، در کنار تمام گرفتاری‌هایی که برایمان درست شده بود، در کنار بیماری و دیگر مشکلاتی که روزی علنی و عیان خواهم گفت و خواهم نوشت،‌ خواندن و نوشتن از اخترشناسی برایم گوارا بود.

بهرام مبشر، استادتمام فیزیک و اخترشناسی رصدی و نویسنده کتاب Origins: the story of the beginning of everything

بهرام مبشر، استادتمام فیزیک و اخترشناسی رصدی و نویسنده کتاب Origins: the story of the beginning of everything

چند وقت بعد دکتر مبشر از کتابی که در حال انتشار بود در آمریکا برایم تعریف کرد. یک‌بار تلفنی بیش از یک ساعت صحبت کردیم و ایشان خیلی دقیق از فلسفه‌ی کتابی که نوشته بود، گفت. ساختار کتاب خیلی به دلم نشست. از آن کتاب‌هایی بود که یک دید کلی به آدم می‌دهند. یک تصویر ذهنی بزرگ‌مقیاس در ذهن آدم می‌سازند. از این منظر که خوب و حتی ضروری است آدم‌های اهل دانش یک دید کلی از گیتی و آدمی داشته باشند. دلیلش هم ساده است. فیزیک‌دانی که هیچ از زیست نداند، ممکن است نتواند گاهی گزاره‌های شبه‌علمی را تشخیص دهد. مثالی هم همین حالا به ذهنم خطور کرد اتفاقی بود که در دوره‌ی کرونا رخ داد. دوست فیزیکدان من چون هرگز زیست نخوانده و نمی‌داند سازوکار سلولی چیست، می‌گفت از طریق میکروچیپ‌ها می‌خواهند ایرانی‌ها را نابارور کنند. یا وقتی زلزله می‌آید، برخی می‌گویند ج.ا در عمق چند کیلومتری آزمایش هسته‌ای انجام داده که سبب زلزله شده. آخرین مورد آن هم همین زلزله‌ی چند روز پیش ماهدشت کرج بود که اصرار داشتند ثابت کنند انفجار هسته‌ای بوده! هرچقدر هم بگویی که ج.ا که سهل است، امریکا هم نتوانسته بیش از ده کیلومتر حفاری کند و به زیر-لایه‌های زمین برود، ‌زیر بار نمی‌روند. چون درکی از زمین‌شناسی ندارند. بد نیست بدانید بیشترین عمق حفاری طبق ادعای روس‌ها ۱۲ کیلومتر است.

به داستان کتاب بازگردم. چند وقت بعد دکتر مبشر به ایران آمدند و ما در طبقه چهارم یا شاید هم پنجم! در بیمارستان کودکان واقع در انتهای بلوار کشاورز تهران قرار ملاقات گذاشتیم. دلیل ملاقات در بیمارستان هم این بود که ایشان با یکی از پزشکان بنام کودکان در آن بیمارستان هم قرار ملاقات داشتند. من با خودم یکی دو تا از کتاب‌های دیگرم را هم برده بودم که هم هدیه‌ای داده باشم و هم نمونه کار مرا ببینند. تا یادم نرفته بگویم که در آنجا یکی از دوستان دکتر مبشر هستند با نام دکتر نیما رضایی که از مسئولان یوسرن در ایران هستند. شاید هم رئیس یوسرن در ایران باشند. یک‌بار هم ایشان را با هماهنگی قبلی ملاقات کردم که درباره‌ی چگونگی چاپ کتاب در ایران گفت‌وگو کردیم.

بعد از اینکه مطمئن شدم دوست دارم این کتاب را ترجمه کنم و ضرورتش برای ایران برایم روشن شد، به دکتر مبشر ایمیل زدم و گفتم. از ایشان خواستم تا کمی فرصت بدهند و من برنامه‌ریزی کنم. در همین روزها اتفاق ناگواری افتاد. هم‌زمان که درگیر دادگاه بودیم و اشاره کردم که هنوز حل نشده، حال جسمی پدرم بدتر شد. هم‌زمان من تهدید می‌شدم به اینکه خودم را می‌کشند یا بلایی سر همسرم خواهند آورد، اگر از شکایت صرف‌نظر نکنیم. جلوی در خانه‌ی پدرم می‌آمدند و تهدید می‌کردند که داستانش بماند برای بعد. این داستان‌ها اعصاب و روان مرا به‌ هم‌ ریخته بود و ناچار جواب دکتر مبشر دو هفته به درازا کشید.

بخشی از پشت جلد کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی

بخشی از پشت جلد کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی

من به‌ تنهایی می‌توانستم از فصل اول تا پایان هجده را ترجمه کنم؛ چون به موضوعاتش تسلط داشتم؛ اما از فصل نوزدهم تا پایان کتاب زیست‌شناسی بود و تخصص من نبود. می‌دانستم که ترجمه‌ی آن کار من نیست؛ بنابراین بیش از هر چیزی به یک همکار زیست‌شناس و زیست‌خوانده نیاز داشتم. از طرفی دوست داشتم کار سریع‌تر پیش برود؛ بنابراین کتاب را به سه بخش تقسیم کردم: بخش فیزیک، بخش اخترشناسی و بخش زیست‌شناسی. بخش اخترشناسی و زمین‌شناسی را خودم عهده‌دار شدم. بخش زیست را به ضحا نصر سپردم. البته قبلش با ضحا صحبت کردم و شرایط کار و حساسیت‌های لازم را یادآور شدم. اما چون نمونه کار ضحا را دیده بودم و به او دسترسی آسان داشتم، بنابراین با او به توافق رسیدم. برای بخش فیزیک که ده فصل اول کتاب بود، چندین گزینه داشتم که تجربه‌های خوبی هم داشتند. اما یکی از استادان خوب و باسوادم که باهم رفاقت خوبی هم داریم به من مریم را پیشنهاد داد. من مریم را از پیش می‌شناختم. این کتاب اولین تجربه‌ی مریم در ترجمه کتاب بود. سواد مریم در فیزیک خوب بود؛ ولی تجربه‌ی ترجمه‌ کتاب نداشت. در هر حال من به مریم پیشنهاد دادم. او هم پذیرفت. خیالم راحت بود که هر چه را مریم نتواند بنویسد، چون خودم هم بلد بودم، می‌توانستم تصحیح کنم. درباره‌ی مریم باید این نکته را اضافه کنم که او هر چند تجربه‌ی ترجمه‌ی کتاب چاپ‌شده نداشت؛ اما در دوره‌ی تحصیلش کارهای ترجمه‌ی زیادی انجام داده بود. مثلاً او چند تا از کتابچه‌های استاندارد را ترجمه کرده بود و چون در دانشگاه سر کلاس خیلی از استادان، از فیزیک حالت جامد گرفته یا فیزیک ذرات، نشسته بود، سواد فیزیکش خوب و تمیز بود. همچنین در دانشگاه مقالات علمی هم ترجمه کرده و قلق کار دستش بود.

شاید گفتن این داستان حاشیه‌ای هم خواندنش برای خوانندگان پانویس خالی از لطف نباشد. یکی دیگر از دوستانم، خانمی را که در حال گذراندن پسادکترا بود به من معرفی کرد. او را هم خوب می‌شناختم و هنوز هم باهم دوست هستیم. سوادش و ادبش حرف نداشت؛ اما جهان‌بینی سیاسی‌اش آن‌قدر با من در تضاد بود که در نهایت به او پیشنهاد ندادم چون می‌دانستم سر چند چیز باهم به مشکل برمی‌خوریم. اول اینکه او زبان عربی را مقدس می‌داند و بنابراین مثل من به فارسی‌نویسی اشتیاقی ندارد. برای او «منظومه‌ی شمسی» و «سامانه‌ی خورشیدی» یکسان است و چه‌بسا منظومه‌ی شمسی شیرین‌تر است چون واژه‌ی «شمس» در کتاب مقدس مسلمانان، قرآن بارها آمده است. دوم اینکه می‌دانستم با برخی مواردی که من مدّ نظرم است، مشکل داشت. مثلاً همین دو هفته پیش که کتاب چاپ شد و خودش کتاب را تهیه کرد، به من تلفنی تبریک گفت و ضمن صحبت گفت اصلاً از تقدیم‌نامه‌ی من و آن شعر پایانی که از کلیم کاشانی گذاشته‌ایم خوشش نیامده. انتقاد کرد که چرا آیه‌ای از قرآن با مضمون نجومی نگذاشته‌ایم. من هم از تقدیم‌نامه‌ام و نیز آن شعر پایانی که در انتهای کتاب گذاشته‌ایم حسابی دفاع کردم و برای جمع شدن بحث گفتم: پسندیده نیست آیات قرآن ابزار دانش و سیاست و مهندسی و چیزهای دیگر شود. قانع نشد اما بحث را ادامه نداد. عواملی از این دست سبب شد تا من مریم را به این دوست خوب و باسواد و باادبم ترجیح دهم.

شعری از کلیم کاشانی

شعری از کلیم کاشانی

به داستان کتاب خاستگاه بازگردم. در گام اول چون سه تا مترجم بودیم و بنا بود در فایل ورد تایپ شود، یک راهنمای ترجمه درست کردم که همه‌چیز مشخص شده بود. از فونت‌ها گرفته تا موارد دیگر. چون می‌دانستم صفحه‌آرایی کتاب سخت است، می‌خواستم کار مرتب باشد که کار کمتر دست صفحه‌آرا بماند. از همان اول می‌دانستم که صفحه‌آرایی کتاب پردردسر است و فقط این را بگویم که خوشبختانه کار را سپردیم دست لیلا. لیلا کتاب‌های زیادی را صفحه‌آرایی کرده و اصلاً کارش و تخصصش همین است. ما ابتدا می‌خواستیم فایل کتاب را در ایندیزاین ببندیم (بستن اصطلاحی است که در صفحه‌آرایی برای فرمت کتاب به کار می‌رود) اما هزینه‌اش خیلی بود. در نهایت هم لیلا با مهارتی که داشت در وُرد بست و کارش هم تمیز بود.

طبق برنامه‌ریزی‌ای که داشتیم، بنا بود کتاب حداکثر طی دو سال چاپ شود در ایران. یادم رفت بگویم که در این میان با انتشارات پارسه هم قرارداد کتاب را بستم. در انتشارات پارسه، مدیر بسیار فرهیخته‌ای با نام جواد ماه‌زاده دارند که وقتی کتاب را دید فهمید اثر خوبی است. اگر درست یادم مانده باشد دلار آن زمان ۲۰ هزار تومان بود. من با پارسه هم کتاب چاپ کرده بودم و هم چند کار علمی را برایشان بازخوانی کرده بودم. با پارسه قرارداد را بستیم و گفتیم که دو سال بعد یعنی اواخر ۱۴۰۰، کار را تحویل خواهیم داد؛ ولی افتاد مشکل‌ها.

اولین تأخیر را مریم داشت. او از یک‌ سو کتابی به این بزرگی را تاکنون ترجمه نکرده بود؛ هر چند دانش و تخصص آن را داشت و از سوی دیگر تلاش می‌کرد در نخستین‌ دور ترجمه متنی بی‌نقص ارائه کند. هم‌زمان با تأخیر در ده فصل اول کتاب، من هم درگیر بیماری پدرم بودم و درگیر دادگاهی که بی‌دادگاه بود. پدرم پس از طی کردن پرتودرمانی و شیمی‌درمانی، به توصیه پزشکانی که دل به بیمار نمی‌دادند و صرفاً پول را می‌دیدند، ناچار به پذیرش جراحی سختی شد. در بیمارستان مدائن تهران با هزینه‌های سرسام‌آور جراحی صورت گرفت و گفتند دیگر خوب شدید. خداحافظ سرطان. اما از میانه‌های اَمرداد ماه وضع جسمی و روانی پدرم بدتر شد. از یک‌سو افسردگی به سراغش آمد و از سویی سرفه‌های شدید. یک شب هم اختلاسگران متصل، درحالی‌که مادرم هنوز از داروخانه به خانه نرسیده بود و من هم در سفر کاری بودم، آمده بودند جلوی در خانه‌ی پدرم و تهدید کرده بودند که مرا از پشت با تیر خواهند زد، اگر پرونده را رها نکنیم. ضحا، اما کار را به‌خوبی پیش می‌برد و بخش زیست را خوانده بود و آماده می‌شد ترجمه کند. در کل روند ترجمه‌ی کتاب هرچقدر من و مریم تأخیر داشتیم، ضحا عملاً هیچ تأخیری نداشت و در پیشبرد کتاب هم نیروی محرک خوبی بود.

در نهایت در یک روز پاییزی، در پانزدهم آبان ماه سال ۱۳۹۸ با قلبی پر از درد از حکومت کنونی ایران و در حالی‌ که احساس اندوه شدید داشت، جلوی چشم من و مادرم چشم از جهان فروبست. شرح‌حال آن روزهای تلخ بماند برای جای دیگر؛ اما مرگ پدرم چند ماه مرا فلج کرد و فقط می‌توانستم کارهای شغلی‌ام را انجام دهم و توان روانی کار ترجمه را نداشتم. در آن بازه‌ی سخت زندگی‌ام دکتر مبشر با من بسیار همدل بود. هنوز آن ایمیل محبت‌آمیزش را در یاد دارم که گفته بود «کار کتاب را فراموش کن و مراقب خودت باش». یک نکته‌ی مهم این بود که کتاب خاستگاه تنها کتابی نبود که من مشغولِ کار روی آن بودم. این مسئله که کل کارهایم عقب افتاده‌اند، بسیار برایم اضطراب‌آور بود. در این میان واقعاً باید از دوستان جانم، از دوستان نازنینم، از آن‌ها که خون در رگ‌های من هستند یاد کنم که چطور بودنشان مرا از غم نجات داد. دوستی در آفریقا که بودنش بوی بهارنارنج است، دوستی در مونیخ که گویی کوه است برایم. دوستی در آمریکا که حتی خشمش هم برایم شیرین است. دوستان جانِ دیگرم در جای‌جای زمین که بودنشان گنج است و گنجینه. بد نیست یادی کنم از پروفسور جان اسکیلز ایوری فقید که از سال ۲۰۱۰ تا دو سال پیش که زنده بود، وجود نازنینش تسکین غم‌هایم بود. من از این مرد هرچه بگویم کم است و همین‌قدر بگویم که در مرگش به‌سختی مرگ پدرم گریستم. بهمن ۱۳۹۸ دوباره رفتم سروقت کتاب و یک‌بار دیگر با جزئیات دقیق کتاب را خواندم و فایل‌هایم را بازبینی کردم. از روایتگری دکتر مبشر در کتاب حسابی کیف می‌کردم.

دوباره هر سه نفرمان خودمان را جمع‌وجور کردیم و کار را پیش بردیم. اسفند سال ۱۳۹۸ بود که ناگهان بیماری مهارناپذیر کرونا ظاهر شد و ایران را درنوردید. در دوره‌ی پس از مرگ پدرم مسئولیت و مدیریت کامل داروخانه‌مان با مادرم بود و من هر شب دنبال مادرم می‌رفتم؛ البته در دوره‌ی کرونا گاهی اوقات من هم به شکل نیروی کار به آن‌ها اضافه می‌شدم. دی و بهمن بود که در داروخانه از همکاران‌مان می‌شنیدم که بیماری عجیبی وارد کشور شده که منشأ آن کشور چین است. کرونا اعلام رسمی نشد تا اینکه روزهای آغازین اسفند رسماً پذیرفتند و گفتند. فشار روی من بیشتر شد. از سویی کار خودم، از سویی کار داروخانه، از سویی ترس از مرگ، از سویی بلاتکلیفی از اینکه چه خواهد شد، همگی مانند ترمزی بودند که ما را درگیر خودشان کرده بودند. خوانندگان این یادداشت حتماً روزهای تلخ کرونا یادشان است و نوشتن از این بلای ایران‌سوز هم باشد برای وقتی دیگر که گفتنی بسیار است از آنچه بر این مردم رفت. یادم هست که یک‌ شب تا نیمه‌های شب ماندیم و با همکارمان علی، هزار تا شیشه‌ی الکل درست کردیم. الکلی که از شرکت‌ها می‌گرفتیم ۹۹ درصد یا ۹۸ درصد بود و باید آن را به الکلی که اصطلاحاً یک‌سوم-دوسوم می‌گفتند، تبدیل می‌کردیم. به هر کس یک شیشه الکل می‌دادیم. روی آن هم با برچسب و خط خوانا می‌نوشتیم: غیرقابل‌ نوشیدن.

سال نوی کرونایی آغاز شده بود و ترس همه‌جایی. اردیبهشت یا خرداد بود که یک روز یکی از دوستان خیلی خوبم که استاد ریاضی در یکی از دانشگاه‌های دولتی داخل کشور است، به من گفت: حسن بیا کاری کنیم و از این فضای افسرده بیرون بیاییم. کرونا بود و همه دلواپس بودیم. گفتم چه کنیم؟ گفت بیا جلسات آنلاین راه بیندازیم در گوگل‌میت. گروهی با نام «دارالفنون» را تشکیل دادیم. این نکته را هم بگویم که آن روزها کشور نه‌تنها درگیر کرونا بود، فضای کشور هم هنوز در التهاب فاجعه‌ی هواپیمای اوکراینی و تنش با آمریکا و کشته شدن یکی از نظامیان ایران بود. در آن فضا ما گروهی را راه‌اندازی کردیم و دو کتاب را در دستور کار گذاشتیم. یکی کتاب «خاستگاه» و دیگری کتاب «علم و جامعه». هر هفته این دو کتاب را به شکل تدریس دورهمی جلو می‌رفتیم. جلسات دارالفنون برای ما هم روان‌درمانی بود و هم کلاس درس. نام دارالفنون را به یادِ میراث امیرکبیر دارالفنون گذاشتیم و من هم کتاب را به امیرکبیر تقدیم کرده‌ام. جلسات دارالفنون ما هنوز هم ادامه دارد و دوستان من آنجا از بهترین‌های زندگی‌ام هستند.

ما در دل روزهای کرونایی ترجمه کتاب را عملاً تمام کردیم. ضحا بخش زیست را تمام کرده بود، من بخش‌های خودم را و مریم هم بخش‌های خودش را. در این میان سه اتفاق تلخ دیگر هم افتاد. نخست اینکه از اردیبهشت ۱۴۰۱ تا شهریور ماه ۱۴۰۱ من و ضحا درگیر یک بیماری بودیم که در واقع بیماری نبود. داستانش طولانی است؛ اما خلاصه‌اش این است که کنار گردن ضحا یک برآمدگی بود. لنف ضحا ناشی از عاملی که هیچ‌وقت به‌درستی نفهمیدیم دلیلش چیست و گفتند یا از واکسن آسترازینکا است یا گربه یا سبزی آلوده‌ی شمال ایران! ملتهب شده بود. چیزی در حدود پانزده دکتر، آن هم دکترهایی که نامشان را باید با جرثقیل بلند کرد، صرفاً با لمس دست می‌گفتند لنفوم است! شگفتا از این پزشکان. نام لنفوم برای من کابوس بود چون همین دو سال پیش پدرم به بهانه‌ی سرطان مری و درواقع سرطان بی‌عدالتی از دنیا رفته بود و حالا این داستان مصیبت جدیدی بود. داستان بیماری ضحا چنان روان مرا آشفته کرده بود و چنان تنش‌هایی ساخته بود که یک روز فهمیدم چند تا مقاله را که پرینت گرفته بودم، بخوانم، چهار ماه است روی میز کارم مانده. خوب است اشاره کنم که در طول این چند ماه که ما و در واقع پزشکان به‌اشتباه خیال می‌کردند، لنفوم است، دوستان خوبم در نهایت مهربانی کنار من بودند. یکی از آن دوستان خوب مدیر انتشارات گوتنبرگ بود: بابک کاشی‌چی. بابک بسیار رفیق بامرامی است. دوست خوبمان دکتر مقدسی هم که رئیس مرکز تحقیقات ام‌اس است، بسیار کنارمان بود. در این میان البته چند پزشک تیزبین هم بودند که گفتند لنفوم نیست. یکی‌شان دوست خوبم در آفریقا بود که بسیار پزشک خوبی است؛ پزشکی شش‌دانگ کاربلد و ماهر. دیگری برادر دوستم بود که در بیمارستان‌شان در کرج، ضحا را معاینه‌ی دقیق کرد و گفت التهابی ساده است و بس. یک تشخیص خوب دیگر را دوست دامپزشکم فاطی داد که گفت به‌احتمال‌زیاد توکسوپلاسموز است. نوعی عفونت که از گربه منتقل می‌شود و سبب التهاب لنف در انسان می‌شود؛ اما ما اصلا گربه نداشتیم! درهرحال این داستان هم با تشویش بسیار و جراحی نالازم برای ضحا گذشت.

فهرست کوتاه کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی

فهرست کوتاه کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی

بعد از اینکه دیگر جواب تمام آزمایش‌ها آمد و پزشک معالج اصلی، دکتر اسفندبُد که از پزشکان بسیار خوب و کاربلد است، گفت: «دخترم هیچی‌ات نیست، التهابی بود که گذشت و لنف ملتهب هم به دست جراح خارج شد. دارو هم نیاز نداری. برو زندگی کن»، با دوست خوبمان شقایق رفته بودیم رامسر که خبر کشته شدن دردناک مهسا امینی را شنیدیم و ناگهان کشور در بهتی عمیق فرورفت. «زن زندگی آزادی» آغاز شد. چندین ماه هم به این منوال گذشت. ما ترجمه را تمام کرده بودیم و مانده بود یک ویرایش نهایی که از قضا کار آسانی نبود؛ چون یکدست‌سازی کار مهمی بود. باید لحن‌ کتاب‌ یک‌دست می‌شد و کلی ریزه‌کاری‌های دیگر. یادم است چندین ماه از زن زندگی آزادی گذشته بود که دکتر مبشر به ایران آمد و ما را به صرف ناهار دعوت کرد. به او گفتیم که کار ترجمه به کجا رسیده و حتی پرینت‌های کل کتاب را برده بودیم. باز هم دکتر مبشر ما را تشویق و ترغیب کرد که کار را تمام کنیم. ما نیز چنین کردیم؛ اما ناشرها چون دو دوره‌ی سخت کرونا و زن زندگی آزادی را پشت سر گذاشته بودند و کارهای‌شان عقب افتاده بود، حالا دیگر در چاپ کتاب دست‌به‌عصا شده بودند. کارهای‌شان عقب افتاده بود، دلار گران شده بود و نظم به‌ هم‌ ریخته بود. تا یادم نرفته بگویم در این میان مریم هم برای یکی از عزیزان نزدیکش سوگی را تجربه کرد و یک موسسه‌ی آموزش موسیقی هم با همسر هنرمندش راه‌اندازی کردند که آن هم در دل اقتصاد سخت آن روزها، حسابی خاطرش را پریشان کرده بود.

این کتاب را از فصل یک تا پایان هجده در یک کلاس دوست‌داشتنی هم درس دادم که بسیار شیرین بود. تعدادی از دختران تیزهوش و باانگیزه که من بهشان مبانی المپیاد اخترشناسی گفته بودم، از من خواستند تا این کتاب را درس بدهم. من هم پذیرفتم و هجده هفته‌ی واقعاً دوست‌داشتنی را سپری کردیم. این بچه‌ها آن‌قدر خوب بودند که گاهی در دلم می‌گویم خوشا به حال کشوری که چنین فرزندانی دارد.

در نهایت کار کتاب تمام شد و کار را تحویل ناشر، یعنی بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه دادیم؛ اما با تأخیری سه‌ساله. دلار به نزدیکی‌های ۶۰ هزار تومان داشت نزدیک می‌شد و ناشر دغدغه‌ی هزینه‌ی تولید و چاپ را داشت. ما بر این باور بودیم که کتاب باید رنگی چاپ شود. پس از چند بار گفت‌وگو با پارسه، آقای ماه‌زاده که بالاتر گفتم از مردان نیک روزگار و دوستان خوب من است، گفت برای پارسه امکان چاپ کتاب در این شرایط اقتصادی وجود ندارد. من هم حرفش را پذیرفتم چون تأخیر از جانب ما بود. حالا باید دنبال ناشر می‌گشتیم. رفتم سروقت مدیر گوتنبرگ که از دوستان خوبم است. ما با هم چندین کتاب کار کرده‌ایم. بابک از همان چند سال پیش کتاب را می‌شناخت و بارها دست من دیده بود. با بابک بالا و پایین کردیم و به این نتیجه رسیدیم حیف از این کتاب که سیاه‌وسفید چاپ شود. در نهایت درباره‌ی چگونگی چاپ آن و اینکه ما چه کمکی می‌توانیم بکنیم، با هم به توافق رسیدیم. یکی از دوستان خوبم علی آقا که خودش هم به‌تازگی یک نشر راه انداخته، یک چاپخانه‌ی خوب معرفی کرد. با بابک رفتیم پیش او و کار را نشان دادیم و گفتیم چه می‌خواهیم. مدیر چاپخانه گفت اسم مبشر را شنیده و برنامه‌هایش را دیده. گفت کتاب را رنگی چاپ کنیم که هیچ، چون ابعادش بزرگ است و اندازه‌ی کاغذ آ-چهار، آن‌ هم ۵۱۵ صفحه، باید جلد سخت باشد تا کتاب به قول خودش تاب‌تاب نخورد. همه‌ی این کارها هزینه بود اما چاره نبود. در نهایت پس از چندین بار ساختن ماکت کتاب، بابک مهر تائید را زد و کتاب رفت برای فرایند چاپ. یادم رفت این بخش را بگویم که طبق برآورد من کتاب می‌بایست حدود یک ماه در وزارت ارشاد می‌ماند و مجوز می‌گرفت؛ اما بیش از سه ماه ماند و برنامه‌ی ما را که می‌خواستیم تا هفته‌ی چهارم اسفند چاپ کنیم به تعویق انداخت و در نهایت کتاب در اردیبهشت‌ماه چاپ شد. باز یادم رفت اشاره کنم که فارسی‌نویسی شکل‌ها و تولید نمایه هم داستان‌های خودش را داشت. ما در این کتاب نمایه را دو بخش کردیم. نمایه‌ی عمومی و نمایه‌ی نام‌ها.

از تلخی‌هایی که ما سه نفر در ترجمه‌ی کتاب متحمل شدیم، زیاد گفتم؛ اما می‌خواهم با بخش شیرین تمام کنم. ترجمه‌ی کتاب خاستگاه برای من چند شیرینی بزرگ به همراه داشت. نخست منش دکتر مبشر در برخورد با ما بود. هر کدام از ما در طول تحصیل معلمان و استادان خوب و بد زیادی داشتیم؛ اما مبشر از جنس دیگری بود. او در تمام این سال‌های تأخیر ما یک بار هم نگفت چرا این‌قدر کار به درازا کشیده است؛ برعکس او مشوق و موتور ما بود. او یک بار خودش کتاب را نوشت و یک‌ بار دیگر در کنار مترجمان برای چند سال موتور محرک بود. شیرینی دوم کتاب برای من دوستانی بودند که به ما کمک زیادی کردند. زهرا، دوست نازنین پزشکم در گوشه‌ای از این مرز پرگهر ایران، با تمام خستگی‌هایی که داشت، خسته از بیمارستان به خانه می‌آمد و کتاب را می‌خواند. زهرا تنها کسی بود که کتاب را صفر تا صد، به جز خودمان سه نفر، با دقت خواند. شیرینی سوم را دوست خوب دانشمند ما، اخترفیزیک‌دان کانادایی، ژان رونه روآ رقم زد. یکی از موضوع‌هایی که درگیرش بودیم، این بود که از چه کسی بخواهیم برای این کتاب مقدمه بنویسد! چند ایرانی را در فهرست داشتیم؛ اما در هر حال نشد. ژان رونه روآ را سال‌هاست می‌شناسم و از او مقاله‌های زیادی در ایران ترجمه و چاپ کرده‌ام. ژان رونه سه خوبی را همزمان داشت: اخترفیزیک‌دان ناموری بود. خودش دست‌به‌قلم و کتاب نوشته بود و هنوز هم می‌نویسد. دکتر مبشر را هم خوب می‌شناخت. وقتی به ژان گفتیم، او پذیرفت و گفت دو ماه وقت نیاز دارد. کتاب خاستگاه را موبه‌مو خوانده بود و پس از دو ماه برای کتاب مقدمه‌ای جانانه نوشت که خواندنش ما را سر ذوق آورد.

ژان رونه روآ، اخترفیزیکدان کانادایی

ژان رونه روآ، اخترفیزیکدان کانادایی

شیرینی چهارم هم به پایان رساندن کار با یک کار گروهی خوب بود. گروه سه‌نفره‌ی ما بدون اصطکاک نبود؛ اما با هم بسیار همدل بودیم. بالا و پایین زیاد داشتیم؛ ولی هر سه با هم برای به سرانجام رساندن کار متحد بودیم. کسی نمی‌داند آینده چه خواهد شد و شاید دیگر من و مریم و ضحا در مابقی زندگی‌مان این‌چنین ماه‌ها و سال‌های پردشواریِ پشت‌سرهمی را تجربه نکنیم؛ اما همین‌ که در کنار آن‌ همه تلخی و سختی، کتاب خاستگاه در دست ما و در دست فرزندان ایران است، شیرین است. آخرین شیرینی کتاب را هم دو نفر رقم زدند: یکی مجید قهرودی، دوست عکاسمان که عکس معروفش از دماوند را سخاوتمندانه به ما داد تا روی جلد بزنیم. به نظرم طرح جلد فارسی از طرح جلد انگلیسی آن هم زیباتر است و دیگر میثم‌ خان در چاپخانه بود که کتاب را تمیز و مرتب چاپ کرد.

اجازه دهید این نوشته را با این توصیه‌ی یکی از استادان خوبم که حالا ۸۵ ساله است و خانه‌نشین به پایان ببرم. او به من گفت: «حسن جان پسرم، مطالب کتاب خاستگاه را درس بده و از منش و روش دکتر مبشر درس بگیر».

نویسنده: حسن فتاحی

پست معرفی کتاب در روزنامه شرق: اُدیسه کیهانی کیهان‌شناس ایرانی

کتاب خاستگاه: داستان آغاز گیتی و آدمی در ۵۱۵ صفحه به صورت تمام‌رنگی و با جلد سخت توسط انتشارات گوتنبرگ و به قیمت ۲/۱۵۰/۰۰۰ تومان به چاپ رسیده است. برای خرید این کتاب می‌توانید به صفحه خانم پاکدل در اینستاگرام یا با آقای حسین حسین‌زاده به شماره موبایل و واتس‌اپ ۰۹۳۵۴۹۸۸۸۹۲ تماس بگیرید. اگر در هنگام تماس کد تخفیف panevis را اعلام کنید، هم ۱۰ درصد تخفیف می‌گیرید هم کتاب به طور رایگان برای‌تان فرستاده می‌شود!